آنگاه که دوست داری همواره به یادت باشند به یاد من باش که من همواره به یاد تو هستم.
بهترین دوست شما(خدا).
آیه 152 سوره بقره
مثل قصر پادشاه قصهها
دوستی از من به من نزدیکتر
(شعری بسیار زیبا ازمرحوم قیصر امینپور)
پیش از اینها فکر می کردم خدا خانهای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصهها خشتی از الماس وخشتی از طلا
پایههای برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب صدای خندهاش سیل و طوفان نعره توفندهاش
دکمه پیراهن او آفتاب برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچکس از جای او آگاه نیست هیچکس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانهاش در آسمان دور از زمین
بود اما در میان ما نبود مهربان و ساده وزیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه میپرسیدم از خود از خدا از زمین، از آسمان،از ابرها
زود میگفتند این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی، عذابش آتش است هر چه میپرسی، جوابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت میکند تا شدی نزدیک، دورت میکند
کج گشودی دست، سنگت میکند کج نهادی پای، لنگت میکند
تا خطا کردی عذابت میکند در میان آتش آبت میکند
با همین قصه دلم مشغول بود خوابهایم پر ز دیو و غول بود
نیت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه میکردم همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود مثل تکلیف ریاضی سخت بود
تا که یکشب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست گفت اینجا خانه خوب خداست!
گفت اینجا میشود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین خانهاش اینجاست اینجا در زمین؟
گفت آری خانه او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده وبی کینه است مثل نوری در دل آیینه است
میتوان با این خدا پرواز کرد سفره دل را برایش باز کرد
میشود درباره گل حرف زد صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران حرف زد با دو قطره از هزاران حرف زد
میتوان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد
میتوان مثل علفها حرف زد با زبان بی الفبا حرف زد
میتوان درباره هر چیز گفت میشود شعری خیال انگیز گفت....
تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیکتر از رگ گردن به من نزدیکتر