درخواستهایی از خدا

از خدا خواستم عادتهای زشت را ترکم بدهد
خدا فرمود: خودت باید آنها را رها کنی.
I asked God to take away my habit
God said, no
It is not for me to take away, but for you to give it up.
از او درخواست کردم فرزند معلولم را شفا دهد
فرمود: لازم نیست، روحش سالم است، جسم هم که موقت است.
I asked God to make my handicapped child whole
God said, no
His spirit is whole, his body is only temporary.
از او خواستم لااقل به من صبر عطا کند
فرمود: صبر، حاصل سختی و رنج است. عطا کردنی نیست، آموختنی است.
I asked God to grant me patience
God said, no
Patience is a byproduct of tribulation. It isn''t granted, it is learned.
گفتم: مرا خوشبخت کن
فرمود: «نعمت» از من، خوشبخت شدن از تو.
I asked God to give me happiness
God said, no
I give you blessings; happiness is up to you.
از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نکند
فرمود: رنج از دلبستگیهای دنیایی جدا و به من نزدیکترت می کند.
I asked God to spare me pain
God said, no
Suffering draws you apart from worldly cares and brings you closer to me.
از او خواستم روحم را رشد دهد
فرمود: نه، تو خودت باید رشد کنی
من فقط شاخ و برگ اضافی‌ات را هرس می کنم تا بارور شوی.
I asked God to make my spirit grow
God said, no
You must grow on yours own! But I will prune you to make you fruitful.
از خدا خواستم کاری کند که از زندگی لذت کامل ببرم
فرمود: برای این کار من به تو «زندگی» داده ام.
I asked God for all things that I might enjoy lifeGod said, noI will give you life. So that you may enjoy all things.
از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد، من هم دیگران را دوست بدارم.
خدا فرمود: آها، بالاخره اصل مطلب دستگیرت شد؟!
I asked God to help me love others, as much as He loves me
God said: Ahah, finally you have the idea?!

خدا را این گونه بپرستیم

روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : دلم میخواهد یکی از بندگان
خوبت را ببینم . خطاب آمد : درصحرا برو ، آنجا مردی هست که در حال
کشاورزی کردن است . او از خوبان درگاه ماست . حضرت آمد و دید مردی در حال
بیل زدن و کار کردن است . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که
خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد :
الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چه میکند . بلایی نازل شد که
آن مرد در یک لحظه هردوچشمش راازدست داد . فورا نشست ، بیلش را هم جلوی
رویش قرار داد .
گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم
، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . اشک
در دیدگان حضرت حلقه زد ، رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر
خدا هستم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره
بینا کند ؟
مرد پاسخ داد : نه .
حضرت فرمود : چرا ؟
گفت : آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که
خود برای خودم می خواهم

عمومی

دوستانی که از وبلاگ من بازدید میکنن خبری را براتون دارم از این به بعد میخوام هر بار یک مطلب عمومی نجومی روی وبلاگم بزارم نظراتتون را برام ارسا ل کنید ببینم چقدر طرفدار داره

در ضمن میخوام بسیاری از این مطالب را هم با قران تطبیق بدم و آیاتی که در این رابطه میباشد را هم توی وبلاگ میذارم