روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : دلم میخواهد یکی از بندگان
خوبت را ببینم . خطاب آمد : درصحرا برو ، آنجا مردی هست که در حال
کشاورزی کردن است . او از خوبان درگاه ماست . حضرت آمد و دید مردی در حال
بیل زدن و کار کردن است . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که
خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد :
الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چه میکند . بلایی نازل شد که
آن مرد در یک لحظه هردوچشمش راازدست داد . فورا نشست ، بیلش را هم جلوی
رویش قرار داد .
گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم
، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . اشک
در دیدگان حضرت حلقه زد ، رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر
خدا هستم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره
بینا کند ؟
مرد پاسخ داد : نه .
حضرت فرمود : چرا ؟
گفت : آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که
خود برای خودم می خواهم
سلام
متن جالبی بود.وقتی خودم رو با اون فرد مقایسه می کنم می بینم که خیلی سخته که اینطوری باشیم و فکر کنیم ...
موفق باشید
من که خودم رو در این حد نمیدونم که بخوام حتی تصورشو بکنم
سلام
واقعا زیبا و آموزنده بود .
اگر امکانش براتون هست لطفا از این چنین مطالب زیاد بگذارید .
با تشکر از ابراز لطف شما
ممنونم که منو تشویق میکنید
حتما این کارو میکنم
کاش انقدر قلبمون بزرگ بود که ادعایی نسبت به آنچه خداوند با لطفش به ما عطا کرده نداشتیم. چقدر راه هست تا از بندگان خوب خدا بشم...
وای خیلی عالی بود.اشکمو در آوردید.کاش درک کنیم که همه اتقاقاتی بد(از نظر خودمون)امتحانی برای خودمون هست وگرنه خدا که بندشو میشناسه و نیازی به امتحان نداره میخواد ما میزان ایمان خودمون رو بفهمیم.کاش منم میتونستم همچین ایمانی داشته باشم.از شما هم ممنون واسه این همه مطالب آموزنده